سحرنزدیک است

فقط یه گوشه دنجه واسه دل نوشته هام.همین

سحرنزدیک است

فقط یه گوشه دنجه واسه دل نوشته هام.همین

جنگ ادم ساخت

هوالمحبوب

وقتی امدند خواستگاریش داشت با دختران همسایه توی کوچه بازی میکرد.۱۳ سالش بود اما جثه اش کمتر هم نشان می داد.

امده بودند برای پسر ۱۵ ساله شان صادق خواستگاری کبری.

عقد کردند و زود هم عروسیشان برپا شد. همان اول هم سید محمود پدر صادق بهشان اعلام کرد که زندگیشان کاملا مستقل است. باید از روز اول زندگی جدا از انها زندگی کنند.

زندگیشان بیشتر شبیه یک مامان بازی بود. مثلا صادق شکایت میکرد به مادرش از دست کبری برای اینکه او همه میوه هایی که صادق خریده به تنهایی خورده و یک دانه هم برای او نگذاشته. مادرش هم بارها به او گفته بود اینها باید مثل راز بین تو و کبری بماند اما صادق فقط ۱۶ سالش بود.

یک سال بعد از عروسی بچه اولشان به دنیا امد .بتول . و با فاصله یکی دو سال جعفر بعد هم فاطمه زینب و اخریشان هم جمال.

بتول ۱۶ سالش بود که عروسی کرد با مردی که ۱۲ سال از خودش بزرگتر بود .اما مادر شوهر بتول زنی در کمال مهربانی سخاوت و عقل بود. بتول می گوید در دعوای من و حبیب او طرفداری من را میکرد. خلاصه زندگی خوبی دارند شکر خدا

فاطمه عزیز بابا بود نه تنها بابا که بابا بزرگ و خیلی از اعضای خانواده.

جعفر شاید خیلی مثل پدرش بود صادق قبل از جنگ.

زینب عقب مانده ذهنی است اما انقدر دوست داشتنی است که تمام فامیل دوستش دارند.

و جمال...

کبری دختر پر تحرکی بود و صادق تفریحش عصبانی کردن کبری. حتی برای عصبانی کردن کبری طبع شعرش هم خوب شده بود .شعر میگفت برای کبری.

راه های دیگری هم بلد بود .مثلا چون کبری از خانه بیرون رفتن را دوست داشت نمی گذاشت جایی برود.

یا ساعت ۱۲ ظهر از سر کارش تماس می گرفت که من نهار فسنجان میخواهم و کبری باید برایش اماده میکرد.

صادق کاری به انقلاب و امام و این حرف ها نداشت حتی میانه اش هم زیاد با این چیزها خوب نبود.

تا اینکه جنگ شروع شد.

همان جذبه ای که خیلی ها را به سمت خودش کشاند صادق را هم کشاند به پایگاه های بسیج برای اموزش نظامی.

اولین بار که رفت اموزش و برگشت دیگر ان صادق قبلی نبود.

ارام و موقر و مهربان شده بود. کبری می پرسید برایش نهار چه درست بکند و احتمالا دهانش از تعجب باز می میاند وقتی در جواب می شنید؛ هر چه دوست داری تو هر چه درست کنی من میخورم.

این صادق دیگر ان صادق قبلی نبود. اعتقاداتش زیر و رو شده بود مثل اخلاقش. یا شاید هم برعکس.

رفت جبهه .اخرین باری که رفت و برنگشت جمال هنوز به دنیا نیامده بود کبری باردار بود. و فقط ۳۱ سالش بود.

احتمال می دادند که شهید شده باشد اما خبری از جسد او نبود.

۱۰ سال کبری چشم براه بود که یا خودش برگردد یا...

وقتی به مزار شهدا میرفت یا جاهایی مثل ان از هوش میرفت. و این وضعیت ادامه داشت تا روزی که از بنیاد زنگ زدند خانه برادر کبری و خبر پیدا شدن جنازه صادق را دادند که فقط پلاک و چند تکه استخوان و ان تکه از لباسش که نامش روی ان نوشته بود از او باقی مانده بود.

بعد از ان دیگر کبری سر مزار او ارام می گیرد.

۳۲ سالگی مادر بزرگ شد و الان ۹ نوه دارد. کبری از دیدن صادق می گوید نه در خواب که در بیداری در حیاط خانه و ((بل احیا)) را تداعی میکند. همیشه وقتی از او حرف میزند چشمانش از علاقه و خوشحالی برق میزند. حتی وقتی از اذیت کردن هایش می گوید با خنده و مثل یک خاطره شیرین می گوید.

جنگ ادم ها را ساخت.

شهدا از مریخ نیامده بودند. زمینی بودند یکی مثل صادق که بزرگ شد انقدر بزرگ که نتوانست روی خاک ماندن را طاقت بیاورد. اسمانی شد همانطور که دخترش زینب همیشه از سفر پدرش به اسمان میگوید.

جنگ ادم ساخت.

والسلام علی من اتبع الهدی