سحرنزدیک است

فقط یه گوشه دنجه واسه دل نوشته هام.همین

سحرنزدیک است

فقط یه گوشه دنجه واسه دل نوشته هام.همین

هوالمحبوب

وقتی پس از زهرا علی ام البنین را برگزید

عباس را  ایثار را  فخر زمین را بر گزید

 

وقتی از آن ام ادب شیر ادب نوشید او

بر قامت رعنای خود رخت ادب پوشید او

 

حیدر چو دستانش بدید بوسید و بر چشمش گذاشت

می دید او آن لحظه را کعباس دستانش نداشت

 

گریان ورا در بر گرفت یگ گوش او عباس خواند

شاید در آن گوش دگر سقائیش را باز خواند

 

ماه تمام آل عشق مجذوب خورشید حسین

مبهوت آن شیداییش گردیده خلق عالمین

 

آندم که در اوج عطش آب از وفا بر آب ریخت

او آبروی آب را در محضر ارباب ریخت

 

در کربلا خورشید شد شرمنده از روی قمر

آب فرات اندوهگین از ماندن خود بی ثمر

 

در مکتب عشق حسین تا اوج را حاصل کند

چشم و دو دست و جان بداد تا مشق خود کامل کند

 

گر چه بر عالم از کرم عباس شاهی می کند

سر بازیش را بر حسین او خود گواهی می کند

 

السلام علیک یا ابا عبدالله

السلام علیک یا ابا الفضل العباس

محرم ۸۶

 

هوالمحبوب

فردا صبح ساعت ۱۰:۳۰ ۲۳ سال از لحظه ای که خدا نعمت حیات رو به یک بنی بشر دیگه عطا کرد میگذره. یه آدم معمولیه معمولی.

پدرش ۴ ماه بود که رفته بود جبهه و نتونسته بود بیاد. توی نامه هاش از مادر بچه ۳ تا چیز خواسته بود

۱- اسمشو همون اسمی بذاریم که هر دومون دوست داریم.

۲-وقتی بدنیا اومد ببرینش سر خاک پدر شهیدم (که چهار ماه قبل شهید شده بودن) شاید میخواستن یه پیوند ناگسستنی ایجاد کنن.

 

۳- شناسنامه اش رو ۴ ماه بزرگ بگیرین تا با داود (داداشش که ۱ سال ازش بزرگتره ) با هم برن مدرسه.

 

به دنیا که اومد ۲ کیلو و نیم بود و اونقدر ریزه میزه که مادرش همیشه میگه تا چند ماه جرات نمیکردم بدون تشکش بلندش کنم.شاید چون توی دوران جنگ بود و همه دوران بارداری مادرش با نگرانی و غصه می گذشت و البته با مضیقه اقتصادی.

 

تا دو ماه بعد اومدنش پدرش نتونست بیاد.

 

این دختر کوچولو من بودم. فاطمه اسمی که برام گذاشتن همیشه به خاطر افتخار داشتنش مدیون و ممنونشونم.

اما شرط سوم بابام این یکیو واقعا نمی فهمم چرا! هرچند واسم بیشتر مقاطع خوب بود.

 

۲۳ سال پر فراز و نشیب گذشته. ۲۳ سال یه عمره با همه چیزهایی که بدست آوردم و چیزایی که می تونستم و بدست نیاوردم.۲۳ سالی که همش در حال اثاث کشی و سفر و جابجایی و در نتیجه دل کندن و دل بستن گذشت.

خدا رو شکر حسرت این سالای گذشته رو نمی خورم.نه به خاطر اینکه کمال استفاده رو ازش کرده باشم فقط سعی کردم خوب بگذرونمشون. خدا کنه هیچ وقت حسرت عمری که رفته رو نخوریم. چون حال و آینده رو هم از دست میدیم.

معلوم نیست ۲۳ سال دیگه فاطمه توی این دنیا باشه. اما خدا کنه اگه بود ۲۳ سال در مسیر کمال حرکت کرده باشه.

واسم دعا کنید. به حق این محرم و صاحبش. خدا کنه حسینی زندگی کنم. خدا کنه عاشق بشم  و خدا کنه خدا خودش منو بپذیره تو جمع مرضیه هاش (طبق قاعده از تو حرکت از خدا برکت من اول باید به مقام نفس راضیه برسم تا مرضیه بشم که البته اونم فقط به لطف خدا میسره). خواسته بزرگیه میدونم اما خدای منم بزرگه.

بازم التماس دعا

یا حق

خانه تکانی

هوالمحبوب

اینجا را هنوز مرتب نکرده ای؟

این همه غریبه در این خانه چه می کنند.

وقتی اینجا را به تو عاریه دادند یادت نیست چه شرطی داشت؟ با تو شرط شد این خانه را فقط برای خودش و آن کسانی که دوستش دارند نگه داری؟ پس این همه غریبه در این خانه برای چیست؟

یادت نیست با صدای بلند بله گفتی و عهد را پذیرفتی؟

حالا مهمان داری! ایستاده پشت در نمی خواهی به استقبالش بروی. او یکی از محبوب ترین ها برای صاحبخانه است. نمی خواهی آماده شوی؟

دیر است اما نگذار از این دیرتر شود. بلند شو میخواهد بیاید به این خانه. خانه را مزین کن به پرچم های سیاه. خانه دلت را می گویم. مگر بوی محرم را احساس نکردی؟ عاشورای دیگری در راه است.

این غریبه ها را به احترام حضور او بیرون بفرست. غبار از خانه بگیر.

فرصت نیست. روز موعود دارد می رسد معلوم نیست تا میعاد بعدی تو باشی.

بلند شو به استقبال برو. با تو کار مهمی دارد .می خواهد کمک بخواهد از تو ! کمک نه برای خودش که برای خودت! می خواهد تو را با کاروان نجات همراه سازد.

با او می روی این بار یا می مانی؟

می روی یا بهانه می آوری که دلت را جای دیگری گرو  گذاشته ای؟

می روی یا گوش هایت را می گیری تا ندای هل من ناصرش را نشنوی تا نکند وجدانت تو را به حرکت وادارد؟

می روی یا با تندرو ترین اسب عرب می گریزی تا صدای کمک خواستنش را نشنوی؟

می روی یا می مانی و یک عمر حسرت میخوری؟

با او می روی یا به سپاه دشمنانش می پیوندی؟ نه این یکی دیگر نه ! خدا نخواهد!

پس بلند شو تا دیر نشده. اگر شرم داری به چشمانش نگاه کنی چشمان و دستانت را ببند و مانند عبدی نزدش برو تا آزادت کند تا حر شوی!

برخیز میهمان را بیش از این منتظر مگذار او به تو مشتاق تر است تا تو به او.

التماس دعا

یا حق

هوالمحبوب

یا رسول الله شما که بارها و بارها در هر مناسبتی به هر بهانه ای اینها را فرموده بودید . یوم الدار جنگ تبوک و حدیث منزلت خیبر ... .

 

انها که نخواستند نشنیدند.گوشهایشان را گرفتند. نه که نشنیده باشند شنیدند گوش جانشان کر شده بود ((ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشوه)) انگار مصداق اتم و اکملش همین ها بودند.

 

فرمودید هر کس میخواهد در این حجه الوداع با پیامبر حج به جا بیاورد راهی شود خواستید به گوش همه مسلمان ها برسد ظاهرا برای وداع اما واقعا برای چه؟

 

قریب به صد هزار نفر جمعیتی که تصورش برای ان زمان شگفتی اور است . آمدند تا ظاهرا با شما وداع کنند اما واقعا شاهد باشند . شاهد چه؟

 

به غدیر خم که رسیدید بعدش یک دو راهی بود که جمعیت پراکنده می شدند. فرمان دادید توقف کنند. آنها که رفته اند بازگردند و آنها که عقب مانده اند برسند. گرم بود گرمای شهریور عربستان .میخواستید وداع کنید ظاهرا.اما واقعا ...

 

امر فرمودید سایبان بزنند برای جمعیت و تل مانندی بسازند برای سخنران برای شما تا همه بشنوند و همه ببینند.

 

اینها همه مقدمه بود اما برای چه؟

 

رفتید بالای آن تل. بعد از آن همه اعترافات محکم برای همه سوال شده بود مگر رسول الله چه میخواهند بگویند.

 

آیه نازل شد: یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک :ابلاغ کن انچه را از جانب پروردگارت بر تو نازل گشت...وان لم تفعل فما بلغت رسالته :که اگر ابلاغ نکنی رسالتت را انجام نداده ای!!!

بعد از این همه سال رنج و سختی برای هدایت این مردمان حال چه خبری است که اگر نگویید انگار هیچ نکرده اید؟

والله یعصمک من الناس :و خدا یت از مردمان حفاظتت میکند...مگر چقدر این موضوع برای آنان که همه مسلمان بودند گران بود که ممکن بود به شما گزندی وارد آورند؟ که خداوند خود را حافظتان خواند؟

شما فرمودید انچه را که باید و خدا مژده داد: الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا: امروز دینتان را برای شما کامل نمودم و نعمتم را بر شما تمام کردم و و اسلام را به عنوان آیین شما پذیرفتم. 

و آنانی را که از غیظ دندان بر هم میفشردند را نیز نهیبی زد: الیوم یئس الذین کفروا من دینکم: امروز کافران از (زوال) آیین شما ناامید شدند.

 

بر آن بلندی شما بودید و یک تن دیگر. شماو جانتان .شما و علی.دستش در دستان شما بود و آنقدر دستش را بالا کشیده بودید که کسی نتواند انکارش کند.تاریخ شهادت میدهد که وقتی پس از آن اعترافات محکم فرمودید من کنت مولاه فهذا علی مولاه همه آن صد هزار نفر صدای شما را شنیدند و دست علی را در دستان شما دیدند.

 

فرمودید از این به بعد این روز عید الله الاکبر شماست.روز کمال دین و اتمام نعمت و آمدند برای تبریک. به علی دست دادند و به او تبریک گفتند. همه شان .چاره ای نداشتند شما جای هیچ چون و چرایی باقی نگذاشته بودید.

 

راستی مگر آن خبر چه بود؟...

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابیطالب(انشاءالله)

 

والسلام علی من اتبع الهدی

 

سختی دنیا میگذره پس الحمدلله

هوالمحبوب

اگه شب روز یا روزگار سختی رو پشت سر گذاشتین این روایت رو بخونین که عین یه آرامبخشه با اثر دائمی:

مردی پیش رسول الله اومد و گفت:

دیشب شب خیلی سختی بر من گذشت

رسول رحمت فرمودند الحمدلله

باز مرد با تعجب حرفش رو تکرار کرد و باز از پیامبر همون پاسخ رو شنید و این برای سومین بار تکرار شد .

پرسید :یا رسول الله من از شب سختی میگم که بر من گذشته و شما میگین الحمدلله؟

پیامبر جواب دادن:

مگه نمیگی گذشت ؟

الحمدلله که با همه سختیش گذشت.

 

التماس دعا

یا حق

پیوندشان مبارک ترین

هوالمحبوب

چنین فردایی یعنی فردای مبارک ترین پیوند عالم یک نفر بود که تمام ذرات بدنش به سوی خانه علی پر می کشید.کشش وجودی به پاره اش.

علی توانسته بود خانه ای برای زهرا آماده کند که از خانه رسول خدا فاصله داشت. با وجود اینکه تمام کائنات می دانست این دو تاب جدایی از هم را ندارند اما شاید خدا هم میخواست شاهد آن زیباترین لحظه عالم باشد: لحظه وصال دوباره.

 رسول خدا صبح که دمید انتظارش به سر سید .خود را به خانه تازه عروس و داماد رساند.

وقتی آن پاره تن رسول الله پدر را مقابل در خانه دید دیگر بغض فاصله ترکید و دختر و پدر در آغوش هم شروع به گریستن کردند. هر چند علی پس از رسول الله نازنین ترین وجود عالم بود. اما این سه وجود قرار بود در کنار مسجد پیامبر ماوا بگیرند تا آن نقطه عالم بشود مرکز اسرار هستی. و پس از ان روز به خواست رسول الله و پذیرش علی حجره ای در کنار خانه رسول الله در کنار مسجد پیامبر شد خانه زهرا و علی..

شاید یک شب برای شناختن کم باشد اما نه برای دو نور که برای هم افریده شده اند . نه برای دو وجود که تنها همتایان هم بودند. نه برای دو دریا که ساحل آرامششان از ازل به هم پیوند خورده بود.

حبیب خدا از محبوبه اش پرسید: فاطمه جان علی را چگونه یافتی؟ و پاسخ فاطمه پاسخ چرایی این پیوند ازلی بود:

(( بهترین یار در بندگی خدا ))

ناب ترین معنای کفویت و کامل ترین مقصود زوجیت.

کاش پیوند هایمان پرتوی از آن پیوند بهترین باشد. کاش برای ((بندگی خدا)) بهترین یار هم باشیم. کاش دلیل پیوند هایمان آرزوهای حقیر نباشد تا حقیرانه زندگی نکنیم.

پیوندشان مبارک ترین.

یا زهرا ...یا علی

 

 

هوالمحبوب

یه روز بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم و ذهنم و اطلاعاتم یه سوال داشتم از یکی از اساتید گروه معارف که خیلیم دوسشون دارم (البته دلیل نمیشه کاملا قبولشون داشته باشم) یه مقداری که بحث کردیم به ما این جمله رو گفتن: اگه یه روزی این حدیثو از دو لب مبارک امام بشنوین چی؟

اون موقع متاسفانه هیچ چی نگفتم .ولی من اگه از امام بشنوم حتما بازم ازشون میخوام که علتش رو به من بگن و مطمئنم امام اونقدر سعه صدر دارن که به سوالای من هر چند کودکانه جواب بدن.

کاش میومد اون روزی که می تونستم جواب سوالای بی حسابمو از خود امام بگیرم تا دلم اروم بشه ((لیطمئن قلبی)) حضرت  ابراهیم علیه السلام یکی از بالاترین مراتب ایمان رو داشتن ولی واسه اینکه قلبشون مطمئن بشه از خدا خواستن که زنده شدن مردگان رو بهشون نشون بدن و خدا اجابت کرد.

درسته که من قابل مقایسه با حضرت نیستم اما خواسته ام هم به بزرگی خواسته ایشون نیست. و خدای من همون خدای مهربون حضرته که ظرف منو میدونه.

کاش اون روز برسه و کاش حداقل در مرحله ایمان باشم تا سوالام واسه اطمینان قلبی باشه.

شما هم واسم دعا کنید

یا حق

کریمی تکنو!!!!!!

هوالمحبوب

این شعر رو بخونین و جای خالی رو حدس بزنین:

اگه یه سری بزنه یه نگاهی کنه به دل خراب من دیوونه اون لحظه خوب خوب عاشقیمه ............  دلداگیم از قدیمه.

 

چند روز پیش یکی از دوستام بهم گفت محمود کریمی یه به اصطلاح مداحی خونده با یه آهنگی تو مایه های تکنو .می گفت اولش که شنیدم فکر کردم داره خارجی میخونه . بعد دیدم نه بابا ظاهرا داره در مدح یکی از ائمه میخونه!!

 

بهش گفتم مطمئنی کریمی بود؟ اخه بهش نمیاد کار به این سبکی کرده باشه!

 گفت نه راستش مطمئن نیستم!

 

خدا هم نذاشت یه روز از این موضوع بگذره. فردا صبحش داداشم از خواب که بیدار شد اومد پیش من گفت بیا اینو گوش کن.

 

دیدم بله صدای اقای کریمی مداح معروفه که داره به مناسبت تولد امام حسن(ع) میخونه. همون شعر بالا رو میخوند جای خالیشم اینه:اقام امام حسن کریمه! این تیکه اش عین یه وصله نچسب بود واسش.یه شعر مزخرف یه آهنگ تند مزخرف تر اونوقت در مدح امام حسن(ع). چشمم راست مونده بود یه ترکیبی از بهت و ناراحتی و... . بعدش از شدت عصبانیت زدم زیر خنده. قربون غربت و مظلومیت امام حسن برم.

 

موندم. اگه اینو یکی از مداحای جوون به عشق شهرت و جذب طرفدار خونده بود اینقدر ناراحتم نمیکرد. چرا مداح جا افتاده ای مثل کریمی؟ یعنی واقعا متوجه نیست که شان ائمه بالاتر از اینه که هر شعری و هر آهنگی در مدحشون خونده بشه؟

 

خدا هدایتمون کنه!

 

واسه همینم گاهی وقتی میخوام لعن آخر زیارت عاشورا رو بخونم میترسم. واقعا میترسم خودمم جزءشون باشم "اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذالک"

 

بعید نیست ما محبای اهل بیت به اسم محبت مصداق این لعن قرار بگیریم.

 

والسلام علی من اتبع الهدی

 

هوالمحبوب

ما از بچگی یاد گرفتیم واسه احترام گذاشتن به مخاطب به صورت جمع باهاش صحبت کنیم. فکر می کنم این فرهنگ غالب ایرانیاست و فرهنگ قشنگیم هست.

یاد گرفتیم فقط با کسایی مفرد حرف بزنیم که صمیمی هستیم و هم شان خودمونن. واسه همین با بزرگترا و حتی همسنایی که باید بینمون یک سری حرمت ها حفظ بشه با افعال و الفاظ خطاب جمع صحبت می کنیم.

حالا نمیدونم چی شده که صدا و سیما درست این فرهنگ صحیح و قشنگ رو هدف قرار داده.

مجریای محترم واسه اینکه نشون بدن با مهمان برنامه صمیمی اند و یا احیانا ادمای روشنفکر و با کلاسی هستند با وقاحت تمام از لغاتی مثل تو ببین بشین بگو و مثل اینا استفاده میکنن که به نظر من نه تنها به شان مهمان برنامه بلکه به شعور اون همه ادمی که دارن این برنامه رو می بینن توهین می کنن.

و جامعه ما هم که متاسفانه به سرعت یه فرهنگ غلط توش رواج پیدا می کنه.

یا مثلا توی فیلما. خانم ها و اقایون ظرف چند دقیقه دختر خاله پسر خاله میشن و دیگه کاملا صمیمی و به نظر من با بی ادبی تمام با هم حرف میزنن.

به نظر شما توهین نیست که یه اقای مثلا محترم یه خانم به اصطلاح محترم رو با تو خطاب کنه و بر عکس؟

یا یه جوون یه بزرگتر رو؟ بخصوص طرز حرف زدن با پدر مادرا که واویلاست.

یکی نیست به من بگه خوب حالا که چی.!!!

حالا تو بشین اینجا هی غر بزن .ناله کن. چه فایده ای داره؟ کی صداتو میشنوه؟ کی اهمیت میده تو چی میگی؟

ولی خوب بعضی وقتا فکر میکنم این تنها راهیه که شاید بتونم شاید شاید به یه نفرم که شده یه تلنگری بزنم و به اصطلاح انجام وظیفه ای کرده باشم.

مهم عمل به تکلیفه. واسه ما نتیجه معیار نیست( امان از این وظیفه شناسی)

التماس دعا

با اجازه دوستان یا حق

هو المحبوب

هر که در این بزم مقرب تر است    جام بلا بیشترش می دهند

درکش واسه ما ادمای عادی خیلی سخته نه؟

سریع میگیم بیا حالا اینم می خواست ادم خوبی باشه خدا چه جوری جوابشو داد.

اما این یکی دو ساله ادمای خوبی که دائم دارن جام بلا می نوشن زیاد دیدم و چه صبری دارن.چه ایمانی!

((  احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون )) عنکبوت ۲

آیا مردم گمان کرده اند ، همین که بگویند : ایمان آوردیم ، رها می  شوند و آنان [ به وسیله جان ، مال ، اولاد و حوادث ] مورد آزمایش قرار نمی  گیرند ؟

دخترای گلی که به خاطر ایمانشون حتی از طرف مادرشون طرد شدن. ادمایی که تحقیر شدن به خاطر ایمانشون. و امتحانای سختی که ازشون گرفته میشه.

خوش به سعادتشون.

یه دوست فامیلی داریم که این خانواده واقعا مومنن.به معنای واقعی.

به معنای واقعی یعنی اینکه چه شرعیاتشون چه مردم داری و اخلاقشون همش به جاست.

این اقا ماموریت خارج از کشور میرفت. طبیعتا حقوقش دلاری بود.ولی اخر ماه که میشد هر چی از مخارج معمولیشون اضافه میومد بر میگردوند.معتقد بود حق نداره اون اضافه از بیت المال رو استفاده کنه.

توی کارش هرگز کم نمیگذاره و یه خانواده کاملا منسجم و صمیمی و البته ایمانی داره.

دیشب شنیدم که پسر ۲۲ ساله این اقا سرطان مغز استخوان داره و دکترا گفتن تا ۴۰ روز دیگه بیشتر زنده نمی مونه. وقتی شنیدم دقیقا همین شعر تو ذهنم اومد. هر که در این بزم....

بغض گلومو گرفت. از متانت این خانواده و از رضاشون در برابر این امتحان سخت که ما ادمای معمولی زیر بار کمتر از اینشم کمر خم میکنیم و شروع میکنیم به اعتراض و ناسپاسی.

همه تلاششون رو کردن تا پسرشون خوب بشه ولی نشد خدا نخواست.

انگار با این امتحانا که شاید داغ عزیز اونم پسر جوون مومن باهوش سنگین ترینشه خدا میخواد اقای اسدی رو خالص خالصش کنه واسه خوش .فقط واسه خودش و چه خوب امتحان پس میدن.

خدایا تو چه صبری داری.

می دونین وقتی دکترا قطع امید کردن این پسر گل چکار کرده؟

میره پیش باباش بغلش میکنه و بهش میگه بابا شما هر کاری تونستین واسه من کردین .خوب نشد . می خوام ازتون خواهش کنم این ۳۰-۴۰ روز دیگه بذارین زجر نکشم. اجازه بدین واسه خودم باشم. و وقتی اجازشو گرفت رفت مشهد .نمیدونم شاید نرفته که شفا بگیره فقط رفته پیش امام رضا اروم بگیره.

خدایا تو همیشه گلچین میکردی الانم داری همین کارو میکنی.

دعا کنین .واسشون دعا کنین. که اگه صلاحشونه خدا پسرشونو شفا بده و اگه نیست کمکشون کنه از این امتحان سر بلند بیرون بیان.

التماس دعا

یا حق

هوالمحبوب

ورودی دانشگاه ... ۷۰٪ دختر به زور ۳۰٪ پسر.

فعالیت های دانشجویی که تازه اوضاعش خرابتره.

توی این اصفهان ما جامعه القران و مهد قران و ... هر روز دارن شعبه خواهرانشون رو اضافه میکنن و مثلا جامعه القران یه شعبه خلوت فقیرانه داره واسه برادران.

کانون های فرهنگی اکثریت قریب به اتفاق جمعیتش دخترن.

به نظر من این فاجعه است.

فکر میکنم یکی از مهم ترین دلایلش تربیت غلط پسرا توی جامعه ماست.پسرایی که واسه تلاش کردن و جنگیدن و یا حتی خوب بودن تربیت نمیشن.

شما فکر میکنین دلیل این فاجعه چیه؟

فقط نگین انگیزه ندارن یا وقت ندارن که به نظر من بهونه است.چطور میشه وقتی چند سالی سنشون میره بالا و میفتن تو مسیر زندگی و اوج مشغله و مسئولیت یادشون میاد ای بابا چرا درس نخوندن.چرا مطالعه نکردن و تازه سر پیری و معرکه گیری...

خلاصه اگه یه فکری به حال این اوضاع نکنیم چند سال اینده یه بحران به بقیه بحران هامون اضافه میشه.

شما نظرتون چیه؟

جنگ ادم ساخت

هوالمحبوب

وقتی امدند خواستگاریش داشت با دختران همسایه توی کوچه بازی میکرد.۱۳ سالش بود اما جثه اش کمتر هم نشان می داد.

امده بودند برای پسر ۱۵ ساله شان صادق خواستگاری کبری.

عقد کردند و زود هم عروسیشان برپا شد. همان اول هم سید محمود پدر صادق بهشان اعلام کرد که زندگیشان کاملا مستقل است. باید از روز اول زندگی جدا از انها زندگی کنند.

زندگیشان بیشتر شبیه یک مامان بازی بود. مثلا صادق شکایت میکرد به مادرش از دست کبری برای اینکه او همه میوه هایی که صادق خریده به تنهایی خورده و یک دانه هم برای او نگذاشته. مادرش هم بارها به او گفته بود اینها باید مثل راز بین تو و کبری بماند اما صادق فقط ۱۶ سالش بود.

یک سال بعد از عروسی بچه اولشان به دنیا امد .بتول . و با فاصله یکی دو سال جعفر بعد هم فاطمه زینب و اخریشان هم جمال.

بتول ۱۶ سالش بود که عروسی کرد با مردی که ۱۲ سال از خودش بزرگتر بود .اما مادر شوهر بتول زنی در کمال مهربانی سخاوت و عقل بود. بتول می گوید در دعوای من و حبیب او طرفداری من را میکرد. خلاصه زندگی خوبی دارند شکر خدا

فاطمه عزیز بابا بود نه تنها بابا که بابا بزرگ و خیلی از اعضای خانواده.

جعفر شاید خیلی مثل پدرش بود صادق قبل از جنگ.

زینب عقب مانده ذهنی است اما انقدر دوست داشتنی است که تمام فامیل دوستش دارند.

و جمال...

کبری دختر پر تحرکی بود و صادق تفریحش عصبانی کردن کبری. حتی برای عصبانی کردن کبری طبع شعرش هم خوب شده بود .شعر میگفت برای کبری.

راه های دیگری هم بلد بود .مثلا چون کبری از خانه بیرون رفتن را دوست داشت نمی گذاشت جایی برود.

یا ساعت ۱۲ ظهر از سر کارش تماس می گرفت که من نهار فسنجان میخواهم و کبری باید برایش اماده میکرد.

صادق کاری به انقلاب و امام و این حرف ها نداشت حتی میانه اش هم زیاد با این چیزها خوب نبود.

تا اینکه جنگ شروع شد.

همان جذبه ای که خیلی ها را به سمت خودش کشاند صادق را هم کشاند به پایگاه های بسیج برای اموزش نظامی.

اولین بار که رفت اموزش و برگشت دیگر ان صادق قبلی نبود.

ارام و موقر و مهربان شده بود. کبری می پرسید برایش نهار چه درست بکند و احتمالا دهانش از تعجب باز می میاند وقتی در جواب می شنید؛ هر چه دوست داری تو هر چه درست کنی من میخورم.

این صادق دیگر ان صادق قبلی نبود. اعتقاداتش زیر و رو شده بود مثل اخلاقش. یا شاید هم برعکس.

رفت جبهه .اخرین باری که رفت و برنگشت جمال هنوز به دنیا نیامده بود کبری باردار بود. و فقط ۳۱ سالش بود.

احتمال می دادند که شهید شده باشد اما خبری از جسد او نبود.

۱۰ سال کبری چشم براه بود که یا خودش برگردد یا...

وقتی به مزار شهدا میرفت یا جاهایی مثل ان از هوش میرفت. و این وضعیت ادامه داشت تا روزی که از بنیاد زنگ زدند خانه برادر کبری و خبر پیدا شدن جنازه صادق را دادند که فقط پلاک و چند تکه استخوان و ان تکه از لباسش که نامش روی ان نوشته بود از او باقی مانده بود.

بعد از ان دیگر کبری سر مزار او ارام می گیرد.

۳۲ سالگی مادر بزرگ شد و الان ۹ نوه دارد. کبری از دیدن صادق می گوید نه در خواب که در بیداری در حیاط خانه و ((بل احیا)) را تداعی میکند. همیشه وقتی از او حرف میزند چشمانش از علاقه و خوشحالی برق میزند. حتی وقتی از اذیت کردن هایش می گوید با خنده و مثل یک خاطره شیرین می گوید.

جنگ ادم ها را ساخت.

شهدا از مریخ نیامده بودند. زمینی بودند یکی مثل صادق که بزرگ شد انقدر بزرگ که نتوانست روی خاک ماندن را طاقت بیاورد. اسمانی شد همانطور که دخترش زینب همیشه از سفر پدرش به اسمان میگوید.

جنگ ادم ساخت.

والسلام علی من اتبع الهدی

 

عبد و مولا

هوالمحبوب

میدونی قدیم رابطه عبد و مولا چطور بوده؟

عبد یکی از مایملک مولا محسوب میشده. اختیارش صد در صد دست مولا بوده. مولا اگه میگفت بشین باید مینشست.وقتی میگفت برو باید میرفت و ....

اگه مولا اجازه می داد عبد میتونست ازدواج کنه و اونوقت همسر و فرزندانش هم مال مولا بودن چون خودش مال مولا بود.

اگه مولا بهش اجازه میداد میتونست چیزی بخره ولی مولا هر وقت میخواست میتونست اون چیز رو ازش بگیره. چون مالک واقعیش خودش بود .عبد از خودش چیزی نداشت.

مولا اگه به عبد چیزی می داد از سر لطف بود و اگر نمی خواست این لطف رو بهش نمیکرد و عبد چیزی طلبکار نبود.

مولا اگه مصلحت میدونست میتونست عبد رو به خاطر خطاهاش تنبیه کنه.اگه صلاح می دید میتونست تشویقش کنه.

گاهی این عبد انقدر از خودش لیاقت نشون میداد که مولا اون رو همدم و همصحبت خودش قرارش میداد اما اگه اشتباهی میکرد میتونست هر چی بهش داده بود ازش بگیره.

ماجرا ماجرای بنده و خداست. و بنده وقتی به اوج خودش برسه میفهمه که فقط یه عبده و خدا مولاش.

واسه همین عبودیت یه مقامه واسه بنی بشر. مقامی که کسی مثل رسول الله مبتونه افتخار کسبش رو داشته باشه(...انزل علی عبده الکتاب...)

خدا کنه خود مولا رسم بندگی رو بهمون یاد بده.

هوالمحبوب

امان از پنج شنبه شوم.

امان از سقیفه.سقیفه.سقیفه...

امان از ان جماعت سقیفه که در مقابل نص خدا اجتهاد کردند. رسولخدا را تهمت هزیانگویی زدند همان کسی را که خدا تصریح میکند که : ((ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی))

امان از ان اجتهاد که فتنه به دامان امت انداخت.

امان از سایه شوم سقیفه که تیر بلایش پیوسته پیکر اسلام را زخم فتنه می زند.

یک روز میشود سیلی و بر صورت محبوبه خدا نواخته میشود .روز دیگر شمشیر میشود و بر فرق علی فرود می اید.

زهر میشود و جگر حسن(ع) را پاره پاره میکند و تیر های کینه میشود بر تابوت ایشان.

روزی دگر نیزه هایی میشود حامل سر های خاندان رسول خدا و خنجری بر گلوی حسین(ع)...

میشود سقف زندان حجاج و بر سر شیعیان علی خراب میشود.

در دامان خود محمد بن عبدالوهاب را می پروراند تا فرزند خلفی باشد برای ان جماعت.

میشود مفتی ملعون وهابیت و محله بنی هاشم را ویران میکند.

و امروز فرزندان سقیفه شیعه را مهدور الدم میدانند و سر هایشان را می برند و حرم امامانشان را ویران میکنند و هر روز ار خونشان جوی ها روان میسازند.

امان از سقیفه...