هوالمحبوب

فردا صبح ساعت ۱۰:۳۰ ۲۳ سال از لحظه ای که خدا نعمت حیات رو به یک بنی بشر دیگه عطا کرد میگذره. یه آدم معمولیه معمولی.

پدرش ۴ ماه بود که رفته بود جبهه و نتونسته بود بیاد. توی نامه هاش از مادر بچه ۳ تا چیز خواسته بود

۱- اسمشو همون اسمی بذاریم که هر دومون دوست داریم.

۲-وقتی بدنیا اومد ببرینش سر خاک پدر شهیدم (که چهار ماه قبل شهید شده بودن) شاید میخواستن یه پیوند ناگسستنی ایجاد کنن.

 

۳- شناسنامه اش رو ۴ ماه بزرگ بگیرین تا با داود (داداشش که ۱ سال ازش بزرگتره ) با هم برن مدرسه.

 

به دنیا که اومد ۲ کیلو و نیم بود و اونقدر ریزه میزه که مادرش همیشه میگه تا چند ماه جرات نمیکردم بدون تشکش بلندش کنم.شاید چون توی دوران جنگ بود و همه دوران بارداری مادرش با نگرانی و غصه می گذشت و البته با مضیقه اقتصادی.

 

تا دو ماه بعد اومدنش پدرش نتونست بیاد.

 

این دختر کوچولو من بودم. فاطمه اسمی که برام گذاشتن همیشه به خاطر افتخار داشتنش مدیون و ممنونشونم.

اما شرط سوم بابام این یکیو واقعا نمی فهمم چرا! هرچند واسم بیشتر مقاطع خوب بود.

 

۲۳ سال پر فراز و نشیب گذشته. ۲۳ سال یه عمره با همه چیزهایی که بدست آوردم و چیزایی که می تونستم و بدست نیاوردم.۲۳ سالی که همش در حال اثاث کشی و سفر و جابجایی و در نتیجه دل کندن و دل بستن گذشت.

خدا رو شکر حسرت این سالای گذشته رو نمی خورم.نه به خاطر اینکه کمال استفاده رو ازش کرده باشم فقط سعی کردم خوب بگذرونمشون. خدا کنه هیچ وقت حسرت عمری که رفته رو نخوریم. چون حال و آینده رو هم از دست میدیم.

معلوم نیست ۲۳ سال دیگه فاطمه توی این دنیا باشه. اما خدا کنه اگه بود ۲۳ سال در مسیر کمال حرکت کرده باشه.

واسم دعا کنید. به حق این محرم و صاحبش. خدا کنه حسینی زندگی کنم. خدا کنه عاشق بشم  و خدا کنه خدا خودش منو بپذیره تو جمع مرضیه هاش (طبق قاعده از تو حرکت از خدا برکت من اول باید به مقام نفس راضیه برسم تا مرضیه بشم که البته اونم فقط به لطف خدا میسره). خواسته بزرگیه میدونم اما خدای منم بزرگه.

بازم التماس دعا

یا حق