سحرنزدیک است

فقط یه گوشه دنجه واسه دل نوشته هام.همین

سحرنزدیک است

فقط یه گوشه دنجه واسه دل نوشته هام.همین

هوالمحبوب 

ایستاده بود بالای تل، گرد و غبار تاخت اسب ها میدان را گرفته بود. 

آن رویای صادقه و آن کابوس سهمگین را به خاطر می آورد 

زمانی که تنها دختری کوچک بود و خوشبخت ترین دختر دنیا

پدربزرگ، مادر، بابا و دو برادر عزیزتر از جان 

همه بودند 

همه در کنارش و آرام جانش 

آن طوفان، در آن بیابان بلا 

و آن تک درخت با پنج شاخه و دخترکی که از ترس طوفان یکی یکی به شاخه ها چنگ می انداخت اما... 

طوفان بیرحم، یکی یکی شاخه ها را در هم شکست 

شاخه اول 

رسولخدا 

دومی مادرش زهرا 

سومی 

علی پدرش 

چهارمی 

حسن برادرش 

دلش می ریخت 

تنها یک شاخه مانده بود 

و طوفان سهمگین تر از قبل 

و زینب بی کس تر از همیشه 

تنها یک امید 

یک پناه 

یک شاخه 

فقط حسین برایش مانده بود 

و زینب بالای تل، از پس غبار تاخت اسبها 

شکستن آن شاخه آخر را با همه وجودش حس میکرد 

صدایش را می شنید 

و نغمه غربت و اسارت خویش را در آن طوفان بلا 

بدون هیچ پناهی 

بدون حسین 

فقط دلش قرص بود به خدای حسین 

وگرنه او نیز می شکست و فرو می ریخت با صدای شکستن آخرین امیدش 

طوفان باز هم سهمگین تر می شد اما زینب بدون هیچ شاخه ای که به آن بیاویزد باید می ایستاد و نمی شکست 

و ایستاد 

تنها برای اینکه باید می ماند 

به خاطر خدای حسین 

 

السلام علی قلب زینب الصبور